آیا در زندگی شما لحظاتی بوده که احساس تنهایی نمایید؟ آیا هیچ گاه احساس ناامیدی ، پوچی و بیهودگی به شما دست داده است؟

آیا هیچ اتفاق افتاده که گمان کنید کسی به شما علاقه ندارد؟

آیا غمِ از دست دادن دوست را تجربه کرده اید؟

اگر پاسخ شما مثبت است ، در آن زمان ، چه حالی داشته اید و چه افکاری برای مقابله با این بحرانهای روحی به ذهن شما خطور کرده است؟ از چه دریچه ای به این مشکلات نگریسته اید؟چه اقدامات عملی ای برای مواجهه با این گونه کشمکشهای فکری ، داشته اید؟

بعضیها خیلی کم طاقت اند و تحمّل کوچک ترین ناملایمات را در زندگی ندارند و در صورت برخورد با موانع در مسیر زندگی ، به جای اندیشیدن و یافتن راه حل برای آن موانع ، سر بر زانوی غم گذاشته ، خود را تنها ، شکست خورده و بدبخت می انگارند و بر اثر استمرار این حالات ، دچار افسردگی و سایر ناراحتیهای روحی و روانی گشته ، به خودآزاری و آسیب زدن به خود می پردازند.

وقتی پای صحبت این افراد می نشینی. جملاتی مانند:

« من فردی بدبخت و بیچاره ام » ، « کسی به من توجهی ندارد » ، « هیچ کس مرا دوست ندارد » ، « دنیا برایم تیره و تار است » ، « من دیگر امیدم را به زندگی از دست داده ام » ، « من نباید زنده باشم تا این همه رنج و سختیها را تحمل کنم » ، و... را می شنوی که به خوبی گویای این حقیقت است که اینها از کاه ، کوهی ساخته اند و چون به گمان خود ، تاب و توان بالا رفتن و فتح این کوه خیالی را ندارند ، دست به کارهای عجیب و گاهی مرگ آفرین می زنند که خبرهای آن در صفحات حوادث روزنامه ها و مجلات به صورت روزافزونی مشاهده می شود ؛ خودکشی و پایان دادن به زندگی به خاطر پندارهای نادرست ، یکی از کارهای این جماعت است!

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید